سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اوج خونسردی.....

بچه های محل مشغول بودند که ابراهیم وارد کوچه شد.

بازی آنقدر گرم بود که هیچ کس متوجه حضور ابراهیم

نشد.یکی از بچه هات توپ رامحکم به طرف دروازه شوت کرد،

اما بجای اینکه بطور دروازه بخورد محکم به صورت ابراهیم خورد .

بچه ها بی معطلی پا به فرار گذاشتند باآنقد وهیکلی که ابراهیم داشت ،

باید هم فرار می کردند. صورت ابراهیم سرخ سرخ شده بود. لحظه ای

روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد. همینطور که نشسته بود ،

پلاستیک گردو را  از ساک دستی اش درآورد،کنار دروازه گذاشت

و داد زد :« بچه ها کجا رفتید؟ بیایید براتون گردو آوردم ».

یک از هزاران /  شهید ابراهیم هادی


[ پنج شنبه 94/4/4 ] [ 2:50 صبح ] [ گمنام ] [ نظر ]
آخرین مطالب